ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
♪
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
♪
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
♪♪♪♪♪♪
ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
♪
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
♪
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
♪♪♪♪♪♪
خاطرات
باز در چهرهٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
♥️
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهٔ هستی سوزت
♥️♥️♥️
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
♥️
یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید
♥️♥️♥️
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
♥️
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
♥️♥️♥️
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانهٔ عشق
♥️
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق
♥️♥️♥️
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت
♥️
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
♥️♥️♥️
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
♥️
نگهی گمشده در پردهٔ اشک
حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد
♥️♥️♥️
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
♥️
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت
رمیده:
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
☂
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
☂
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
☂
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
☂
دل من ، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خندهی روشنیهای خورشید
در دل تبرگیهای فسرده
ساز افسانهپرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان، ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمیگیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کورسو میزند شبچراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
میبرد باد تا سینهی دشت
عطر خاطر نو از بهاران
میکشد کوه بر شانهی خویش
بار افسانهی روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشمانتظار بهار است
دیرگاهیست کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه زنگار بسته
عنکبوتیست کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمردهتر از غروب است
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
بادهام گر نه داروی خواب است
با دلم خندهی جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
فریدون مشیری
برای کودکی که نماند
و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
ناقوس نیلوفر :
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر مینوشد ز پستان سحر!
تا نگین ماه را آرد به چنگ
می کشد از سینه ی گهواره سر!
✿✿
شعله ی رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است!
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است!
✿✿
باغ را غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب!
تاک مست از باده ی باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب!
✿✿
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت!
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من لخته ای خون روی تشت!
✿✿
باد عطر غم پراکند و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پر گرفت!
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت!
✿✿
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد!
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد!
فریدون مشیری
تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرنت نخوانم!
♥️✔♥️
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
♥️✔♥️
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی!
♥️✔♥️
بسی گفتند: دل از عشق برگیر،
که نیرنگ است و افسون است و جادوست!
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است، اما... نوشداروست!
♥️✔♥️
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
♥️✔♥️
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سراید
تو را دارم که مرگم زندگانی است
فریدون مشیری
صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردهست.
✔✔
همه ویرانی و ویرانی،
همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزنها:
پیچک خشک فراموشی!
✔✔
روزگاریست درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدهست
روزگاریست که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدهست
✔✔
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
✔✔
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
✔✔
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا -خندان -
به یکی بوسه روا کردی
✔✔
باد، هنگامه کنان برخاست
شمع، لبخند زنان بنشست
رعد، در خندهی ما گم شد
برق، در سینه شب بشکست
✔✔
نفس تشنهی تبدارم
به نفسهای تو میآویخت
خود طبعم به نهان میسوخت
عطر شعرم به فضا میریخت
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
دست بر دست تو میسودم
به تمنای تو میمردم
به تماشای تو خوش بودم
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو میرفتم
هرکجا عشق تو میفرمود!
✔✔
از لب گرم تو میچیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
✔✔
سحر روشن فردا کو؟
گل صد برگ تمنا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزلها کو؟
✔✔
باز امشب شب بارانیست
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد!
✔✔
من و اینهمه آتش هستیسوز
تا جهان باقی و جان باقیست
بیتو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقیست!
شعلهٔ رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهٔ نگاه پریشانش
♥️
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی
♥️
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
♥️
شب و هوس (از کتاب اسیر)
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
☂
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفتهٔ نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
☂
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازش بار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
☂