غزل شمارهٔ ۴۸۳
سحرگه رهروی در سرزمینی
همیگفت این معما با قرینی
✔
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
✔
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
✔
مروت گرچه نامی بینشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
✔
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشهچینی
✔
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
✔
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوتنشینی
✔
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
✔
اگرچه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی
✔
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیشبینی
✔
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی