s غزل معاصر غمگین :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر غمگین» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

6 ویژگی غزل معاصر

غزل معاصر ویژگی‌های متمایز و نوآورانه‌ای نسبت به غزل کلاسیک دارد. این ویژگی‌ها شامل:

1. آزادی در قافیه و ردیف: برخلاف قیدهای سخت‌گیرانه غزل کلاسیک، غزل معاصر می‌تواند از قافیه و ردیف آزادانه‌تری استفاده کند.
   
2. موضوعات جدید: از مسائل اجتماعی، سیاسی، و فردی مدرن تا تجربیات درونی و روان‌شناختی، موضوعات غزل معاصر بسیار متنوع و به‌روز شده است.

3. زبان و سبک: استفاده از زبان ساده‌تر و غیررسمی به‌جای زبان پیچیده و ادبی کلاسیک، که ارتباط با مخاطب را تسهیل می‌کند.

4. شکست قالب‌های سنتی: غزل معاصر می‌تواند از قالب‌های سنتی فاصله بگیرد و به فرم‌های نوین و آزادتر روی آورد.

5. تجربه‌های نوین و صوری: شامل استفاده از تکنیک‌های مدرن شعری مانند قطعات نثری، تصاویر و استعارات تازه، و نثر درونی.

6. توجه به فردیت و احساسات شخصی: بیشتر بر روی تجربیات و احساسات فردی شاعر تمرکز دارد، با نگاهی به دنیای درونی و عواطف پیچیده.

این ویژگی‌ها غزل معاصر را به سبکی پویا و تغییرپذیر تبدیل کرده که به خوبی منعکس‌کننده وضعیت‌ها و احساسات معاصر است.

نمونه ی یک غزل معاصر:

ما را غم نان و نمکی  داد به کشتن

سدیم که آن را ترکی داد به کشتن

 *

شاکی نشو از گله ی زاغان گرسنه

این مرزعه را آدمکی داد به کشتن

 *

چون حاصل ابر و مه و خورشید و فلک را

چیدیم و اگرچه، کپکی داد به کشتن

 *

می سوزم از اینکه گل نیلوفر ما را

توفان که نه باد خنکی داد به کشتن

 *

تا مقصد آزادی و پرواز و پرنده

خود را خود هر قاصدکی داد به کشتن

 *

آن بوسه که بر سنگ مزاری بزند یار

می خواست کند هر کمکی داد به کشتن

 *

آینده قطاری است که جامانده ی آن را

سرگیجه ی چرخ و فلکی داد به کشتن

 *

در خانه تو را دشمن دانای دغلکار

بی آنکه زند ناخنکی داد به کشتن

 *

با آنچه که وابسته ی آنیم ریا کرد

از ماست که ما را کلکی داد به کشتن.

شاعر: بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی از آفتاب برایت تن آفرید
تکلیف روزهای مرا روشن آفرید


برقی به چشم های تو داد و دلی به من
انگار زیر صاعقه ای خرمن آفرید


من گل شدم کنار تو پرپر شدم ولی
ای غتچه در سرشت تو نشکفتن آفرید


در سر هوای زلف تو را داشتم ولی
کوتاه تر ز دست منت دامن آفرید


من ساحل و تو موج، ببین سرنوشت را
حتّی کنار آمدنت رفتن آفرید

جواد زهتاب

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را

بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را

عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا

بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را

زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم

خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را

تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی

بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را

مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار

بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را

هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت

مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را

مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده

حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را

مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن

که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را

نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را

تعارف می کند این غیر ممکن های بی خود را

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.

جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.

 *

حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.

طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.

 *

زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.

چشم طمعی به پر طاووس ندارد.

 *

تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش

این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.

 *

پوریای ولی باید می شد ولی او را

خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.

 *

شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی

این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.

 *

هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد

شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.

 *

هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را

بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.

 *

هر چند به روشن شدن راه رفیقان

شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.

 *

آن قدر به آتش زدن خویش علاقه

داری که در این حادثه ققنوس ندارد.

 *

یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو

بهرام! شب از ترس تو کابوس ندارد.

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقد کوتاه : این غزل مهدی فرجی شعری عاشقانه، مفهومی و فلسفی است. از بیت اول تا بیت آخر در مورد عشق، یار، زندگی و موقعیت های آن صحبت می کند. مضمون غزل دوری و جفای یار و بدعهدی روزگار است....

کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد!
کسی که راه بیندازمش سوار نشد!

✍✔✍
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد!

✍✔✍
من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد!

✍✔✍
چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد!

✍✔✍
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!

✍✔✍
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد!

✍✔✍

غزلی عاشقانه، فلسفی و مفهومی از مهدی فرجی!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند!

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند!

 

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند!

 

قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش

بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند!

 

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند!

 

قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند!

 

دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند!

 

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند!

غزلی زیبا از شاعر نامدار معاصر حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به شب نفرین فرستادند در ظلمت، خموشی چند
قفس را تنگ‌تر کردند آزادی‌فروشی چند

بنا شد تا دهانِ بستگان باشند، وا دادند
بَدَل‌ گشتند از اصلِ دهان بودن به گوشی چند

درید آن جِلدِ شیر از هم، فرو پاشید و ما دیدیم
پِیِ سوراخ می‌گردند در هر گوشه موشی چند

شگفتا باز هرشب ابلهی از گوشه‌ی دنجی
دم از اصلاحِ آتش می‌زند با پنبه‌پوشی چند

برادر! در نیاید دادِ ما از حلقِ غیر از ما
دگر بردار گوش از ناله‌های بی‌خروشی چند

چنان از یاد باید بُرد اینان را و آنان را
که بر سیمای ایامِ جوانی بود جوشی چند
‌حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری